مهدیارمهدیار، تا این لحظه: 9 سال و 4 ماه و 8 روز سن داره

مطلع هر شعر تماشای توست...

بدون عنوان

راستی عزیزم دیروز بردمت مسجد صاحبالزمان باهم زیارت کردیم برات دعا کردم از حضرت مهدی خواستم خودش سالم وسر حال بیارتت تو بغلم بهش قول دادم در وظیفه مادریم کوتاهی نکنم میخوام طوری تربیتت کنم که انشالله دوستدار اقا باشی یار اقا باشی زندگی من میدونم اون چشمای نازتو الان بازو بسته میکنی و دستای لطیفتو تکون میدی دستام منتظرن که دستای گرم کوچولوتو بگیرن وای که چقدر دوستت دارم...
29 خرداد 1393

دی ماهی من

میدونم امسال زمستان رنگ دیگه ای داره عشق مامان تو هم بچه سرمایی تمام تلاشم این بود که کاری کنم تو دی ماه به دنیا بیای من عاشق زمستونم واز بین ماههاش عاشق دی ولی از این به بعد دی ماه رنگ دیگه ای داره وقتی با اون دهن کوچیکت شمع تولدتو فوت کنی دوسدارم دنیارو همونجا متوقف کنم این روزها حسابی کم دارمت اصلا نمیشه به اینکه چقد برام عزیزی فکر نکنم میدونم پر از یه عالمه شیطنت کودکانه ای ومن پر از یه عالمه سخت گیری مادرانه دنیای اینجا با دنیای الان تو خیلی فرق داره اما از هیچ چیز این دنیا نگران نشو چون من مادر توام تو کودک منی تا همیشه تا ابد تو کودک منی بهترین هارو برات رقم میزنم 
29 خرداد 1393

برام هیچ حسی شبیه تو نیست...

عزیز دلم تو قشنگ ترین احساسی هستی که تا حالا تجربه کردم وقتی تو سونو بهم گفتن قلبت میزنه انگار دنیارو بهم دادن تو قشنگ ترین هدیه خدایی واسه م امروز دقیقا نه هفته وپنج روزه که تو شدی دلیل زندگیم هر روز صب به امید حرف زدن با تو از خواب بیدار میشم همش صدات میکنم برات قران میخونم باهات حرف میزنم تو هم جوابمو میدی میدونی چه جوری ؟ وقتی تهوع میاد سراغم فک میکنم این از عکس العمل توه وای که چقد بیتابم واسه بغل کردنو بوسیدنت دو روز پیش تولد بابایی بود کلی برات حرف زدم گفتم که همیشه تولد باباتو یادت بمونه با اومدنت زندگیم خیلی قشنگ شده انگیزه پیدا کردم از همه چی لذت میبرم دوست دارم میدونی اتفاقای زیادی داره اطرافمون میفته خیلی روزا ت...
29 خرداد 1393

سلام هستی من...

سلام فرزندم! میدونم مدت زیادیه که نیومدم اینجا این مدت اتفاقای زیادی افتاد اتفاقایی که حتی باعث شد واسه یه مدت به داشتنت فکر نکنم اما دوباره اومدم تو این مدت زندگی منو مصطفی هربار یه اتفاقی روال عادی زندگیمونو متوقف کرده ومارو درگیر خودش کرده بگذریم امیدمن... روز چهاردهم فروردین با یه ازمایش خونگی با اطمینان ده درصد احساس کردم که تو در وجودم شکل گرفتی اما روز شونزدهم وقتی جواب ازمایش خونمو گرفتم دیگه مطمئن شدم از اومدنت نفس من به زندگی ما خوش اومدی من نمیخواستم کسی بفهمه فعلا اما بابات فورا به خونواده ش گفت منم به مامانم گفتم همه خوشحالیم از اومدنت نمیدونم چه حسیه اما هر چی هست خیلی عجیبه زندگی من بقیه تا تورو نبین...
1 خرداد 1393
1